يادداشتهائى در باره منصور حکمت
کمونيسم چيست؟
بخش اول
سياوش دانشور

در آستانه سالروز درگذشت منصور حکمت هستيم. ٤ ژوئیه ٢٠٠٢ ژوبین عزیز ما٬ کمونیست انقلابی و پرشوری که یک لحظه در دفاع از مبرمیت و ضرورت و امکانپذیری سوسیالیسم و راه حل کارگری برای آزادی جامعه تردید نکرد٬ براثر بيمارى سرطان درگذشت. زمانى خود او در باره رفقائى از سازمان اتحاد مبارزان کمونيست که در اثر هجوم و کودتاى ضد انقلابى اسلاميون تازه بقدرت رسيده دستگير و شکنجه و اعدام شدند گفت:

"انسانهاى عزيز و کمونيستهاى فوق العاده برجسته و مستعدى از دست رفتند. چه در قلب تک تک ما و چه در عرصه سياسى و مبارزاتى هنوز اين حفره ها پر نشده و بنظر من هرگز نميشود. مهمترين عامل در پروسه تاريخى، خود انسان است و هر فرد نقش ويژه و غير قابل جايگزينى اى ميتواند در اين پروسه ايفا کند."

در مورد منصور حکمت اين حکم مارکسيستى بيش از هر کسى صدق ميکند. منصور حکمت نقش خود ويژه اى در سياست ايران ايفا کرد و با درگذشتش حفره اى بجا ماند که بنظر من هيچوقت پر نميشود. او تنها یک کمونيست فوق العاده مستعد، برجسته و تيز بين نبود، بلکه همچنین یک رهبر سياسى لايق جنبشى بود که مارکسيسم را در ايران احيا کرد٬ به نسلى از کمونيستها و سوسياليستهاى ايران شکل داد٬ روايت ويژه و انتقادى اى از وضع موجود بدست داد٬ ترند سياسى معتبرى ايجاد کرد که دامنه آن بسرعت در منطقه و بدرجات مختلف در دنيا توسط مارکسيستها و کارگران کمونيست شناخته شد. ترندى که مشابه هيچکدام از خطوط و ترندهاى معرفه ديگر در سطح جهانى دستکم بعد از شکست انقلاب اکتبر نيست.

ميگويند رويدادها و پديده ها و افراد را بايد در متن تاريخى شان بررسى کرد. دورانى که منصور حکمت وارد مبارزه سياسى متشکل شد اوضاع دنيا با امروز تفاوتهاى بنيادى داشت. آنچه بعنوان بستر اصلى کمونيسم شناخته ميشد چيزى جز اردوگاههاى شوروى و چين و احزاب طرفدار آنها در دنيا نبود. در فرهنگ سياسى رايج "سوسياليستى" کسى به اعتراض و جنبش واقعى راديکال کارگرى کمونيسم نميگفت. ظاهرا کارگران و جنبش شان مشغول "مبارزه خودبخودى و صنفى" بودند و احزاب متفرقه غير کارگرى ناسيوناليست و دمکرات و رفرميست و خلقى "جنبش کمونيستى" بودند که رسالت  بردن "آگاهى کمونيستى" بميان کارگران را داشتند. اما همين تصوير وارونه که محصول جدائى "کمونيسم" از کارگر و از مارکسيسم در طول قرن بيستم است٬ صرفا در سطح فرمولها و نظر مطرح بود. در دنياى واقعى مشغله و سياست و پراتيک کمونيسم موجود در بنياد با منافع و مسائل جنبش طبقه کارگر متفاوت بود. مانند پديده هائى که بطور عجيبى نسبت به هم بيگانه و غريبه اند.

در ايندوران کمونيسم روسى چه از جانب خود اين بلوک و چه از جانب مخالفين اش در دوران جنگ سرد بعنوان "کمونيسم" به دنيا شناسانده شده بود. منتقدين اين بستر اصلى نقدى زير و رو کننده از موضع کارگر و مارکسيسم به اين تجربه شکست خورده نداشتند و مهمتر نتوانسته بودند بسترى آلترناتيو که دنيا آنرا بعنوان کمونيسم بشناسد ايجاد کنند. رگه هاى انتقادى که انشقاقاتى از همين بسترهاى رسمى بودند٬ از جمله چپ نو و تروتسکيسم در اروپاى غربى و بعضا ناسيوناليسم ضد امپرياليستى در کشورهاى موسوم به جهان سوم٬ افقى فراتر از بلوکهاى متبوعشان نداشتند و با انتقاداتى دمکراتيک و آنتى بورکراتيک يا ناسيوناليستى تمايز خود را تعريف ميکردند. ناسيوناليسم چينى يا مائوئيسم نيز بسيار عقب مانده تر و مهجورتر از آن بود که پرچمى براى کارگر صنعتى شود که هر روز خود را در منگنه استثمار کاپيتاليستى مى يافت. اين کمونيسم رايج در دنيا بود که احزاب مقتدر و با سنت خود را داشت. در کشورهاى اختناق زده نيز وضعيت به همين ترتيب بود. نگاهى به جنبشهاى موسوم به کمونيستى در کشورهاى تحت سلطه که اساسا تحت نفوذ سنت مشى چريکى و يا سنت مائويسم اند و يا آرمانهاى "بورژوازى ملى" را بدوش ميکشند٬ موقعيت دفن شده آرمانهاى واقعى کمونيسم مارکسيستى و کارگرى را نشان ميدهد. کمونيسم در ايران نيز از اين قاعده کلى مستثنا نبود.  اگر دوره محدود حزب کمونيست ايران سلطانزاده را که اساسا خود را ادامه انترناسيونال کمونيستى و انقلاب بلشويکى تعريف ميکند فاکتور بگيريم٬ در ايران کمونيسم با ۵٣ نفر٬ حزب توده٬ سنت مشى چريکى فدائى٬ و بعضا سنت مائويستى شناخته ميشد. در کشورهاى تحت سلطه بويژه محتواى ناسيوناليستى اين نوع کمونيسم گاهى از جريانات اصلى تر ناسيوناليسم بيشتر تو ذوق ميزد.

امروز نسل جديد ميتواند با هر تلاش ساده و "باستان شناسانه" تاريخ احزاب و عقايد سياسى در ايران متوجه شود که در سالهاى دهه پنجاه شمسى کمونيسم ايران چيزى شبيه جنبشهاى ضد استعمارى٬ جنبشهاى استقلال طلبانه ناسيوناليستى٬ جنبشهاى ايجاد جامعه صنعتى و ادامه آرمانهاى انقلاب مشروطه٬ جنبشهاى ناسيوناليسم ضد امپرياليستى با فرهنگى بشدت شرقى و اسلام زده و آگاهانه ضد فرهنگ جهانى و غربى با مناسبات درونى سرکوبگرانه متناسب با اين عقايد بود. نه توان و قدرت اجتماعى اين کمونيسم٬ نه اهداف و آرمانهاى اجتماعى اين کمونيسم٬ نه الگوها و فرهنگ سياسى اين کمونيسم٬ و مهمتر نه پايه اجتماعى و طبقاتى آن حتى تشابه صورى با کمونيسم مارکس و لنين ندارد. اينگونه نبود که من و شما بعنوان کارگر يا بعنوان زن و مرد انقلابى و معترض به وضع موجود با جامعه اى روبرو هستيم که در آن جنبش کمونيستى طبقه کارگر در تقابل با جنبشهاى بورژوائى طبقات حاکم خواهان دگرگونى بنيادى نظام سرمايه دارى است و من و شما ميتوانيم ساده به جنبش تغيير جهان بپيونديم. آنچه نام "کمونيست" بر خود داشت و "جنبش کمونيستى" اطلاق ميشد٬ جنبش ناراضيان طبقه متوسط٬ مذهبى هاى سابق٬ جنبش دانشجوئى مخالف سلطه آمريکا و خواهان استقلال ملى٬ با فرهنگ و سنت ناسيوناليستى و شبه مذهبى بود که يکى از خطوط جهانى تر اين ديدگاهها را در حاشيه قلمرو سياست سراسرى ايران نمايندگى ميکرد.  

انقلاب ۵٧ ايران
در آستانه انقلاب ۵٧ منصور حکمت بعنوان يک مارکسيست از انگلستان به ايران بازگشت. مارکسيسمى که بدهى اى به استالين و مائو نداشت و محصول نقد اين نوع کمونيسم بعنوان ناسيوناليسم و جنبش بورژوازى بود. مارکسيسمى که رگ و ريشه در کمونيسم ملى و جهان سومى نداشت و مستقيما آرمانهايش را از کارگر صنعتى غربى و جنبش اش عليه سرمايه دارى ميگرفت. مارکسيسمى که در تحولات فکرى و دگرديسى سنت جبهه ملى و حزب توده و پيدايش کمونيسم ضد امپرياليستى و  دانشجويى ريشه نداشت. مارکسيسمى که هيچ گوشه آن به سنتهاى رايج و شناخته شده چپ ايران مرتبط نبود. نه افتخاراتى را در سنت جبهه ملى و مصدق مى يافت٬ نه خود را به انقلاب مشروطه و آرمانخواهى بورژوازى ايران مرتبط ميکرد٬ و نه با جوانان نهضت آزادى از نوع مجاهدين خلق و يا منتقدين ناسيوناليستى که از موضع جبهه ملى منتقد حزب توده بودند يعنى جنبش فدائى سنخيتى داشت. پديده اى تماما جديد در سياست ايران که توجه اش به اعتراض کارگر صنعتى و بويژه طبقه کارگرى بود که براى اولين بار در انقلاب ايران بصورت وسيع و بعنوان يک آکتور مهم به قلمرو سياست و انقلاب وارد شده بود. مارکسيسمى که ميخواست پرچم انتقادى و اعتراضى جنبش اين طبقه در يک انقلاب بالفعل شود و هدفش پيروزى سوسياليستى اين طبقه بود. مارکسيسمى که تفسير آزاديخواهى و برابرى طلبى اش را مستقيما از مارکس و لنين گرفته بود و "نه از مجراى يک انتقال تدريجى از امام حسين به مائو و يا از مصدق به چه گوارا".

"قبول ندارم!"
منصور حکمت با اين ديدگاه وارد انقلاب ايران شد و با اعلام اين کمونيسم نيست و قبول ندارم و يک نه وسيع به چپ ترين بخش جامعه آندوران مشغول شکل دادن به يک کمونيسم ضد کاپيتاليستى و کارگرى شد که آگاهانه خود را مارکسيست ميداند. منصور حکمت بعنوان يک کمونيست انقلابى و يک مارکسيست در متن انقلاب ايران ناچار بود برسر "کمونيسم چيست" وارد جدال شود. در يک جامعه متلاطم و انقلابى با سوالات متعدد و مستمر و داده هاى اجتماعى در چهارچوبهاى داخلى و جهانى٬ تلاش براى به کرسى نشاندن يک کمونيسم مارکسى و کارگرى مانند شنا کردن در جهت خلاف سيل بود. دورانى که کمونيست و انترناسيوناليست ناميدن خود در ميان چپ موجب تمسخر بود و چپ ايران بزور خود را سوسياليست خطاب ميکرد. دورانى که در قلمرو فکرى آل احمد و شريعتى "پيغمبران" زمانه افکار مسلط بودند و چهارچوبهاى آنتى امپرياليسم سطحى و غير انتقادى به مناسبات و روابط نظم سرمايه دارى در ميان چپ حاکم بود. دورانى که مذهبى و غير مذهبى نه با تمايز در عقايد پسرو و پيشرو يا منش ضد جامعه و منش اجتماعى که با سر و وضع ظاهرى تفکيک ميشد. دورانى که کارگر بعنوان يک طبقه و يک جنبش و بنياد کمونيسم٬ محلى از اعراب در تفکر و سياست و پراتيک اين نوع کمونيسم نداشت. در يک کلام کمونيسم ايرانى چيزى نبود جز جناح چپ ناسيوناليسم ايرانى و جنبش جوانان جبهه ملى و حزب توده. ناسيوناليسمى که تحت عنوان "کمونيسم" افق يک ايران آزاد و آباد و صنعتى ضد آمريکا را پيش روى خود داشت٬ آگاهانه طرفدار بخشى از بورژوازى ايران بود٬ و بخش عمده اين "کمونيسم" در سيماى خمينى رهبر "ضد امپرياليست" و "طرفدار خلق" را يافته بود و متحد جنبش اسلامى خمينى شده بود.    

تلاش منصور حکمت از نظر فکرى و سياسى تلاشى براى احياى مارکسيسم در مقطع انقلاب ۵٧ در ايران است. چرا که بدون يک نقد منسجم کارگرى و مارکسيستى و مهمتر بدون ايجاد يک حزب سياسى کارگرى و مارکسيستى٬ آنهم در متن يک جامعه متحول و انقلابى که کارگران نقش اساسى داشتند٬ پيروزى و پيشروى کارگران يک توهم بيش نبود. اقدام منصور حکمت در متن آن اوضاع بحرانى و متلاطم٬ که تمايل عمومى کشيده شدن به دنبال رويدادها است و هر اتفاقى ميتواند بعنوان فاکتوى تعيين کننده نقش ايفا کند٬ تلاشى منحصر بفرد و خلاف جريان بود. همين تلاش در آن دوران و آثار متعدد و با ارزشى که در نقد ناسيوناليسم چپ و سيستم فکرى چپ پوپوليست و ناسيوناليست بجا مانده است٬ بيانگر جايگاه متمايز او در بدو ورودش به فعاليت سياسى در يک دوره انقلابى است. منصور حکمت موفق شد مارکسيسم را از زیر آوار افکار پوپوليستى، ناسيوناليستى، مذهبى و سنتهاى چپ آن دوران که پشت به سنتهاى قوى جهانى داشتند، بیرون کشد و مارکسیسم را در ايران احيا کند. در آن مقطع شرایط مساعدی برای رشد و جذب این کمونیسم مارکسی وجود داشت؛ عروج طبقه کارگر در يک جامعه سرمايه دارى تازه صنعتى و بميدان آمدن طبقه کارگر با جنبش شورائى اش در متن يک انقلاب عظيم٬ این زمينه را فراهم آورده بود.

اين درست است که افکار تاريخ خود را دارند و اشخاص در مقاطع معينى نقش خود ويژه ايفا ميکنند٬ اما اين خود ويژگى و ايفاى نقش فردى در چهارچوبهاى تاريخى – اجتماعى معنى دارند و نياز زمانه يک فاکتور مهم است. وجود يک طبقه کارگر جوان شهرى و صنعتى که در متن يک انقلاب عظيم تا مقاطعى ابتکار عمل سياسى را در دست دارد٬ طبقه کارگرى که با شوراها بميدان عمل سياسى آمده و افق پيروزى عليه نظم سلطنتى را ممکن کرده است٬ پذيرش و مقبوليت اين نوع کمونيسم را که با آرمان سوسياليستى طبقه کارگر سنخيت دارد، تسهيل ميکرد. واضح است که اينگونه شرايط اجتماعى و متحول در طول تاريخ کم نبوده اند و هميشه پاسخ درخور نگرفته اند و يا محصول فکرى خود را ببار نياورده اند. در همان ايران، کمونيسم سنتى اساسا اين شرايط را نه فقط درک نکرد بلکه عمدتا تسليم آن شد. اما منصور حکمت توانست خط بطلانى بر کمونيسم رايج يعنى ناسيوناليسم چپ بکشد و سنگ بناى کمونيسمى را بگذارد که چپ تر از کمونيسم هاى رايج در کشورهاى منطقه و حتى کمونيسم هاى رايج در کشورهاى غربى باشد.

کمونيسم در ايران دستکم از انقلاب ۵٧ تا امروز بدون نقش و تلاش منصور حکمت غير قابل توضيح است. اين کمونيسمى نيست که محصول غور و تلاش آکادميستى باشد٬ کمونيسمى است که در متن جدالى خونين و سهمگين و سنگر به سنگر تلاش ميکند نقد و اعتراض کارگر مزدى به وضع موجود را فرموله کند. کمونيسمى که منشا و نقطه عزيمت و موضع انتقادى - اجتماعى اش طبقه کارگر است و هدفش تامين استقلال سياسى و تشکيلاتى اين طبقه و شکل دادن به کمونيسم بعنوان جنبشى سياسى و مقتدر است که قادر باشد در دوران تحول انقلابى نقش ايفا کند و زندگى انسانهاى معاصرش را تغيير دهد. اين کمونيسم اگرچه به روايت مارکسى آن قديمى است اما در ايران جديد است و پرچمدار و نظريه پرداز و رهبر انقلابى اش کسى جز منصور حکمت نبوده است.

بدون مارکس معلوم نبود که جنبش کارگران کمونيست بيانيه شان مانيفست کمونيست ميشد. بدون لنين معلوم نبود که تزهاى آوريل در حزب بلشويک دست بالا پيدا ميکرد و اساسا انقلاب اکتبرى صورت ميگرفت. بدون منصور حکمت معلوم نبود که انقلاب در ايران ۵٧ و جنبش شورائى و کارگرى از خود کمونيسم کارگرى را بيرون ميداد. نظر من اين نيست که تاريخ و روندهاى تاريخى و مبارزات طبقاتى را به افراد گره بزنم. ميخواهم در باره نقش خود ويژه فرد، با تمام استعداد و نبوغش که شرايط تاريخى خاصى امکان ايفاى نقش و بروزش را داده است تاکيد کرده باشم. اين موضوع در پراتيک روزمره همه ما و در نقشى که براى خود قائل هستيم و ميتوانيم بازى کنيم مهم است.

ادامه دارد ...